نوشته های پیشین
آذر ۱۴۰۳
آذر ۱۴۰۲
خرداد ۱۴۰۲
اسفند ۱۳۹۹
آذر ۱۳۹۹
مرداد ۱۳۹۶
بهمن ۱۳۹۴
دی ۱۳۹۲
اردیبهشت ۱۳۹۲
خرداد ۱۳۹۱
فروردین ۱۳۹۱
آبان ۱۳۸۹
آذر ۱۳۸۸
تیر ۱۳۸۸
آذر ۱۳۸۷
مهر ۱۳۸۷
تیر ۱۳۸۷
خرداد ۱۳۸۷
اردیبهشت ۱۳۸۷
فروردین ۱۳۸۷
اسفند ۱۳۸۶
بهمن ۱۳۸۶
دی ۱۳۸۶
آذر ۱۳۸۶
آبان ۱۳۸۶
مهر ۱۳۸۶
شهریور ۱۳۸۶
مرداد ۱۳۸۶
تیر ۱۳۸۶
خرداد ۱۳۸۶
اردیبهشت ۱۳۸۶
فروردین ۱۳۸۶
اسفند ۱۳۸۵
بهمن ۱۳۸۵
دی ۱۳۸۵
آذر ۱۳۸۵
آبان ۱۳۸۵
مهر ۱۳۸۵
شهریور ۱۳۸۵
مرداد ۱۳۸۵
تیر ۱۳۸۵
خرداد ۱۳۸۵
اردیبهشت ۱۳۸۵
فروردین ۱۳۸۵
اسفند ۱۳۸۴
بهمن ۱۳۸۴
دی ۱۳۸۴
آذر ۱۳۸۴
آبان ۱۳۸۴
مهر ۱۳۸۴
شهریور ۱۳۸۴
مرداد ۱۳۸۴
تیر ۱۳۸۴
خرداد ۱۳۸۴
آذر ۱۴۰۲
خرداد ۱۴۰۲
اسفند ۱۳۹۹
آذر ۱۳۹۹
مرداد ۱۳۹۶
بهمن ۱۳۹۴
دی ۱۳۹۲
اردیبهشت ۱۳۹۲
خرداد ۱۳۹۱
فروردین ۱۳۹۱
آبان ۱۳۸۹
آذر ۱۳۸۸
تیر ۱۳۸۸
آذر ۱۳۸۷
مهر ۱۳۸۷
تیر ۱۳۸۷
خرداد ۱۳۸۷
اردیبهشت ۱۳۸۷
فروردین ۱۳۸۷
اسفند ۱۳۸۶
بهمن ۱۳۸۶
دی ۱۳۸۶
آذر ۱۳۸۶
آبان ۱۳۸۶
مهر ۱۳۸۶
شهریور ۱۳۸۶
مرداد ۱۳۸۶
تیر ۱۳۸۶
خرداد ۱۳۸۶
اردیبهشت ۱۳۸۶
فروردین ۱۳۸۶
اسفند ۱۳۸۵
بهمن ۱۳۸۵
دی ۱۳۸۵
آذر ۱۳۸۵
آبان ۱۳۸۵
مهر ۱۳۸۵
شهریور ۱۳۸۵
مرداد ۱۳۸۵
تیر ۱۳۸۵
خرداد ۱۳۸۵
اردیبهشت ۱۳۸۵
فروردین ۱۳۸۵
اسفند ۱۳۸۴
بهمن ۱۳۸۴
دی ۱۳۸۴
آذر ۱۳۸۴
آبان ۱۳۸۴
مهر ۱۳۸۴
شهریور ۱۳۸۴
مرداد ۱۳۸۴
تیر ۱۳۸۴
خرداد ۱۳۸۴
... وقتی در تاریکی راه می روی و مدام بر زمین سخت می خوری, دلت می خواهد کسی باشد که بر زخم های دلت مرهمی بگذارد . یک آشنا ! یک دوست! ....